آخرین امتحان غریب دنیا

سلام


ماراتن امتحان جامع دیروز تموم شد و یه برگ دیگه از دفتر دانشگاه ورق خورد.

طولانی ترین امتحان غریب دنیا!

یادمه برای امتحان 4 ساعته کنکور کلی توصیه وجود داشت و تمرین که چطور 4 ساعت رو یک صندلی بنشینیم و تمرکز کنیم برای خالی کردن اطلاعات کتابایی که تو سه سال خوندیم و حالا دو تا 8 ساعت، امتحان میدی بدون حتی یه کیک و ساندیس سرجلسه یا یکی از اون توصیه ها...چون دیگه حرفه ای شدی!!!!

میگن آخرین امتحان عمرته ولی من شک دارم، چون بعیده دهه شصتی باشی و از امتحان خلاصی داشته باشی! همیشه به دوستام میگم ما برای رفتن به خانه سالمندان هم باید کنکور بدیم!!!!!!!!

اما خدا رو شکر احساس خوبی داره پشت سر گذاشتن هر کدوم از این مراحل که معنیش اینه که تلاشت جهت دار بوده و به ثمر نشسته و راهی باز کردی برای جلو رفتن...هر چند تو زمونه ای زندگی میکنیم که انقدر شرایط پیچیده و تیره و تاره که حتی در بالاترین مقطع تحصیلی از بهترین دانشگاه هم باز جلوت یه مسیر مه آلوده که نمیدونی آخرش چی در انتظارته؟! سیاهی یا سپیدی؟!!

و این مه مدتیه که داره منو اذیت میکنه...

مثل کلافی که به دست و پام پیچیده و هر چی تلاش میکنم بیشتر گره میخوره...

نمیدونم ریسک گذشتن از این جاده مه آلود به اون چیزایی که من ازشون گذشتم یا مسیرایی که هیچ وقت بهشون فکر نکردم میارزه یا نه ولی به قول دوستی من و امثال من لازم داریم بشینیم خواسته ها و آرزوها و اهدافمون رو بذاریم کنار هم و بی رو دروایسی ببینیم آیا این راه به همه اون خواسته ها جواب میداده یا به بعضیهاش جواب میده یا کلا راه رو اشتباهی اومدیم و اشتباهی شدیم؟!

تا الان احساس میکنم بخش زیادی از توقعات من تو همین جاده برآورده میشه ولی یه سری دست انداز وجود داره که سخت میکنه رسیدن به بعضی خواسته های دیگه رو...

دوستی قبل از آخرین بخش امتحان میگفت بعد از جامع دنیا برات یه رنگ دیگه میشه!

و من تصور کردم، رنگش شبیه رنگ لحظات بعد از دفاعمه ولی اصلا اون شکلی نبود...اصلا پر از احساس سبکی و پرکشیدن و در عین حال پر بودن عمق لحظه ها نبود. اون غمی که این روزها تو دلمه بازم بود...با یک سکوت ملیح رفتم کنار دوستانم، باهاشون چای خوردم و تمرین حل کردن و بحثشون رو تماشا کردم و آخر شب از دلشوره بی دلیلی که یکهو به دلم افتاده بود به مامان گفتم و به پیشنهادش با یک آرامبخش سبک خوابیدم.

 

فقط میخواستم خاطره امتحان جامع رو اینجا ثبت کنم ولی سر درد دلم شاید برای اولین بار تو وبلاگ باز شد!

قصد داشتم تو این پست راجع به تعجبم از نظرات دوستان تو پست قبلی بنویسم که به احتمال زیاد مینویسم. منتظر باشید...


اگر گذر سیروس مقدم به اینجا افتاد!

سلام

احتمالا سریال قدیمی مسافر رو که این روزها از شبکه آی فیلم پخش میشه دیدید. یک داستان اجتماعی درباره معضل اعتیاد! مثل بیشتر سریالها یک مثلث عشقی هم برای افزایش کشش پذیری داستان وجود داره که توجه من رو برای این پست جلب کرده! نقش اول یک خانم دکتر با کمالات، هنرمند، بااحساس و زیباست با 2 خواستگار! یکی، جوابی معتاد، در خانواده ای مشکل دار، آس و پاس، دانشجوی اخراجی، البته باهوش و اطلاعات عمومی بسیار بالا که در جای خودش قابل تقدیره(!) و دیگری، رییس بیمارستان، استاد دانشگاه، متخصص درمان اعتیاد، بسیار متین، با خانواده ای سالم! هر دو عاشق دلخسته خانوم دکتر که در ابتدای داستان، آقای معتاد با یک شارلاتان بازی قصد تیغ زدن دختر رو داشت ولی آقای دکتر سعی داشت برای به دست آوردن دل دختر اون رو به یک دوره تخصصی در آلمان بفرسته!

در این شرایط رقابتی خاص، به نظر میاد نویسنده میخواسته روح امید رو در جامعه بپاشه و پیام بده "پایان شب سیه سپید است"، برای همین داستان به سمتی پیش میره که خانم دکتر پسر معتاد رو انتخاب میکنه و پسرخاله از خارج برگشته اش هم فرشته نجات خواهرزاده معتاد ایشون میشه و در حقیقت یک خانواده ای به لطف خانواده دیگه، از فلاکت نجات پیدا میکنه! تا اینجا همه چیز عالیه و همه آدم بدبختها هم امید و انگیزه پیدا میکنن که یه روزی ورق برگرده و اونهام بشن آدمهای حسابی جامعه و با پله که نه، بلکه با آسانسور در کمال معصومیت به طبقه های بالا برسن!

اما سرنوشت رییس بیمارستان چی میشه؟ چی به سر باورها و فلسفه زندگی این مرد میاد؟ کسی که سالها درس خونده، کار کرده، سالم زندگی کرده، حتی تفریحات عادی جوونها رو هم گاهی از خودش دریغ کرده، حرمت زندگی خانوادگی رو نگه داشته و حالا زمانی که فکر کرده شرایط خوبی رو برای وارد کردن یک دختر به زندگیش فراهم کرده به دلش اجازه داده که عاشق بشه! اما قبل از اینکه بتونه جوونه های این احساس رو لمس کنه، دچار یک باخت سنگین از کسی میشه که حتی روش نمیشه راجع بهش با کسی درد دل کنه! در واقع غرورش اجازه نمیده بگه دختری که عاشقش بودم یه مردک معتاد رو به یه متخصص درمان اعتیاد ترجیح داد! راستش من خودم فکر میکنم، در همچین شرایطی با اغلب افراد جامعه ما نمیشه درد دل کرد! چون حتی اگه جرات کنی این جمله رو بگی، با تمسخر میشنوی دکتر جون ولش کن این دختره ی بی شعور رو که فرق تو رو با بقیه نمیفهمه، واسه تو که دختر قحط نیست!

این سطل آب یخ، نشون میده که جامعه ما متوجه نیست که یه رییس بیمارستان 38 ساله هم دل داره و میتونه عاشق بشه!

البته داخل پرانتز عرض کنم، من نمیگم همه دخترها حتما باید به یک رییس بیمارستان با اون شرایط جواب مثبت بدن، کاملا متوجه هستم که دختر داستان حق انتخاب داشته و حتما عوامل دیگه ای هم موثر بوده که پسر معتاد رو ترجیح داده ولی به نظرم لازمه با پذیرفتن این حقیقت که ممکنه چنین ناکامی هایی در زندگی هر کسی پیش بیاد که به اندازه خوبی هایی که کسب میکنه، اتفاقات خوب رو تجربه نکنه(یا مثلا در مثال این سریال با وجود کسب شرایط اولیه ای که معمولا در جامعه ایرانی برای ازدواج لازمه، پذیرفته نشدن در مقابل شخصی که هیچ کدوم از این شرایط رو نداره) جا داره فیلمهایی هم ساخته بشه برای پرداختن به حال و احوال آدمها بعد از شکستهای باورنکردنی، بعد از کم آوردن آدمهای پرتلاش از آدمهایی که با وجود لاابالیگری یک شبه ره صد ساله رفتند تا روحیه تلاش در جامعه نمیره! اینکه چه بلایی سر انگیزه هاشون میاد، آیا بی انگیزگی سرآغازی برای رها کردن زندگی و تغییر معنای زندگی نیست؟ آیا این فرد با شکستهایی از این دست، زمانی که فکر میکرد همه چیز آماده است، دچار پوچی نمیشه؟ فکر خودکشی که الکی به سر آدمها نمیزنه!

به نظر من در این سریال به این مرد از دیدگاه ضد بورژوا نگاه شده که چون پولداره و صاحب موقعیت اجتماعی انگار حق خانواده معتاد رو خورده و یه آدم بی احساسه که برای منافع شخصی میخواد با دختر بیچاره ازدواج کنه! راستش رو بخواید من وقتی سال 79 این سریال رو میدیدم همچین تصوری داشتم ولی این بار که با دقت تر به این شخصیت نگاه کردم متوجه مظلومیتش شدم و دلم براش سوخت...مظلومیتی که تو جامعه واقعی هم زیاد مشاهده میشود. جوانانی که از جون مایه میذارن برای کار یا تحصیل یا تلاش میکنن برای پاک بودن، انسان بودن، مثل مورچه شب و روز کار میکنن تا یکیشون بشه دو تا، اونوقت یک کسی که از هیچ نظری با اونها برابری نمیکنه مثل میگ میگ ازشون جلو میزنه و اونا میمونن و آواری که روی سرشون خراب میشه! نه آرزویی براشون میمونه، نه امیدی! میشن آدم کوکی های خسته ای که منتظرن سوت پایان رو بزنن!

اینکه آدم ها به اندازه تلاشی که میکنن چه مادی و چه معنوی نتیجه نگیرن به نظرم خیلی تاثیر بدی روی روح و روانشون داره و از نظر اجتماعی و اقتصادی هم میتونه اثرات بدی داشته باشه. چون جامعه ای که به اندازه تلاش آدمها چه در سطح خرد و چه در سطح کلان(حتی خانواده و دوستان) بهشون پاداش نمیده، با بی انگیزه کردن تلاشگرانش، دچار رکود میشه!

ایکاش یه روزی گذر سیروس مقدم به این وبلاگ بیفته و فیلمی درباره شرایط روحی و افکار رییس بیمارستان بعد از این حادثه بسازه!

شوک سرنوشت (2)

سلام


این پست در ادامه پست قبلی است.

در مورد مادر بارداری که تو سه ماه گذشته، بر خلاف تمایل اولیه اش، حس مادری رو با تمام مسئولیتها و آرزوها در خودش پرورش داده، تصور کنید که از طریق پزشکان مطلع میشه 50 درصد احتمال وجود داره که فرزندش دارای یک بیماری نادر باشه که مجازه سقط بشه و در بارداریهای بعدی هم این احتمال تکرار میشه! ضمن اینکه ضریب خطا هم در این آزمایش وجود داره، یعنی ممکنه جنین سالم، دارای نقص تشخیص داده بشه و یا بالعکس!

همسر این خانم ضمن هشدار در مورد خطرناک بودن نگه داشتن جنین، تصمیم نهایی رو بر عهده خود خانم میگذاره و خانم هم به طور منطقی تصمیم میگیره خودش و همسرش و یک کودک بینوا و جامعه اش رو گرفتتر یک زندگی مشکل دار نکنه!

خب احتمالا اکثر افراد هم این تصمیم رو تایید میکنند.

اما...

آن احساس خاص به این جوانه ای که در بطن خود نگهداری کرده بود، چه میشود؟ او با این جنین انس گرفته بود، حرفها زده بود، گویی سالها برایش مادری کرده است. 6 ماه دیگر با آغوش خالی چه کند؟ یک سال دیگر تاتی تاتی کدام کودک را تماشا کند؟ تا کی منتظر شنیدن صدای مامان با صدایی کودکانه باشد؟

از کجا معلوم مرتبه بعد هم مثل همین دفعه نشود؟ اگر دوباره به جنینی دل بست و نشد که مادرش بماند چه می شود؟ نکنه این بار اشتباه کرده و بچه سالم را سقط کرده است؟ نکنه بچه بعدی که از نظر پزشکان سالم تشخیص داده می شود، بیمار از آب در بیاید؟ با چه جراتی دوباره این مراحل را طی کند؟

اینها افکاری است که در آخرین لحظات قبل از سقط در سر زن می چرخد، بعلاوه حس تنهایی عجیبی که هیچ وقت تجربه نکرده!

همسرش که وجود آن بچه را لمس نکرده!

مادرش که بچه هایی سالم دارد و اصلا درد او را نمیفهمد!

دوستش هم مثل 6 ماه پیش خودش، میگوید: تو بچه رو میخوای چیکار تو این موقعیت که راه رشدت باز شده!

دکترها هم که حرفهای کتاب را تحویلش میدهند...

و همه برای دلداری می گویند: قوی باش، تو زن تحصیلکرده و منطقی ای هستی، دنیا که به آخر نرسیده، تو بازم میتونی بچه سالم داشته باشی!!

بازم؟؟!!

و او تنهاتر میشه و فقط یکی مثل خودش میتونه اشکهاش رو بفهمه. روزهای اول همه براش دلسوزی میکنن، اما کم کم فراموش میشه و حتی شاید ناراحتی و عصبی بودنش لوس و بی معنی به نظر بیاد و اون ماسک یک زن معقول به چهره اش میزنه که انگار همه چیز مثل قبل از تصمیم بچه دار شدنشه!

اما حقیقت اینه که داره با خودش میجنگه! جنگجویی ترسیده، پر از آرزوی مرگ که خلوتی خیس داره. برای آرامش پناه به مذهب میاره ولی به آرامش حقیقی نمیرسه!

پر از ترس و پر از ناامیدیه! پر از خواستن و پر از مهری که داره به هدر میره!

معنی غبطه، حسرت و حتی گاهی حسادت را بیش از همیشه می فهمد، وقتی مادری را با فرزند سالمش می بیند و سوالی که برای هزارمین بار از کائنات میپرسد، چرا من؟ و خدا شاکی می شود و درستکاریهایش را مقابل خدا میگذارد که طبیعی ترین حق را با این مشقت و با این تصمیم سخت برای او مقدر کرده است، در حالی که گناهکارترین و نالایق ترین و بی مسئولیت ترین پدر و مادرها فرزندانی سالم، زیبا و باهوش دارند!! کم کم پر از احساس بدبینی ای می شود که سعی دارد خود را از آن نجات دهد. احساس عذاب وجدان و شرم از این حساب و کتابها هم بر احساساتش اضافه شده! سعی میکند کفر نگوید و نعمتهایی که خدا به او ارزانی کرده را می شمارد، اما باز حسابش جور در نمی آید. خیلی ها نعمتهای بیشتری از او دارند و امتحانی هم پس نمی دهند. البته خوب میداند بعضی ها هم سهم بسیار کمتری از نعمتها دارند و امتحانهای به مراتب سخت تری از او پس می دهند! همیشه این سوالهای فلسفی را در ذهن داشته و با کتابهای دینی مدرسه قانع نشده ولی حالا بیش از همیشه سوالات و تناقض ها در ذهنش طوفان به پا کرده! کم کم دارد اعتقاداتش هم می لرزد، مثل تک تک سلولهای بدنش که با بازی سرنوشت لرزید!

باز هم شک میکند، سهم بازی سرنوشت چقدر بود؟ سهم تصمیمی که خودش گرفت و منطقی می نمود، چقدر بود؟

 

گاهی موقعیتهایی در زندگی به وجود می آید که اساس زندگی، باورها و احساساتمون میلرزه و زندگی برامون بی معنی میشه یا معنای متفاوتی پیدا میکنه! در این داستان، شاید عمق فاجعه زیاد بود ولی حداقل این خانم با یک مشکل اولیه بیرونی روبه رو بود و همسر و اطرافیان و قوانین و سنتها و سایر مشکلات زندگی قوز بالای قوزش نبود! مثل دیگران به او به چشم زن ناقصی که حتی نمیتونه یه بچه معمولی رو بدون دردسر به دنیا بیاره نگاه نکردن! اما شاید حاشیه های یک مشکل کوچکتر، برای خیلی از ما اونقدر زیاد باشه که آسیب پذیری ما رو خیلی بیشتر از حد مورد انتظار اون حادثه اولیه بکنه.

به نظرتون چطور میشه همچین شرایطی رو مدیریت کرد تا آسیب کمتری ببینیم و دردش حتی بعد از حل شدن مسئله تا آخر عمر با ما نباشه؟


شوک سرنوشت

سلام


زنی رو تصور کنید که زندگی شاد و موفقی داره و شاید جای بچه چندان در زندگیش خالی نباشه، ولی این زن تصمیم میگیره مادر بودن رو هم تجربه کنه، پس آماده میشه تا یک مادر خوب باشه. مدتی بعد رو تصور کنید که پنج ماه جنینی رو در وجودش پرورش داده، ساعتها باهاش حرف زده، چهره اش رو تصور کرده، نوازشش کرده، هر وسیله ای که به نظرش برای یک بچه تازه از راه رسیده لازم بوده خریده، با اسمی که دوستش داشته صداش کرده و همه برنامه های آینده اش رو از چهار ماه آینده تا آخر عمر براساس وجود موجودی به نام فرزند، تنظیم کرده. مثل یک برنامه کامپیوتری دیگه همه امور به صورت خانواده 3 نفره براش تعریف شده. اما ناگهان! در اثر یک حادثه، جنین از بین میره و پزشکان به این مادر میگن معلوم نیست که تا آخر عمر بتونه بچه دار بشه یا نه!!

حس و حالش رو تصور کنید...

شاید اگر شش ماه قبل به این زن گفته میشد، هرگز نمیتونی بچه دار بشی، ضربه چندانی بهش وارد نمیشد، چون نرم افزار مادری رو روی خودش نصب نکرده بود! ممکن بود مدتی به تفاوت خودش و دیگر زنها فکر کنه و اگر فرض کنیم که در یک جامعه سنتی زندگی نمیکنه، بعد هم روال سابقه زندگی رو بدون موجودی به نام بچه طی کنه!

ولی بعد از احساس کردن جوونه ای که درونش رشد کرده و هر لحظه همراهش بوده اوضاع فرق میکنه. این زن برنامه ریزی میکرد برای در آغوش کشیدن فرزندش، برای تاتی تاتی کردنش، برای مدرسه بردنش، برای قصه خوندن، برای سرسام گرفتن از دست سوالای ناتمومش، برای مسافرتهاشون، برای اینکه وقتی خواست بره دکتر بچه رو به کی بسپره، برای ازدواج بچه اش، برای نوه ای که تو روزگار پیری بهش تلفن میزنه تا شعر جدیدش رو برای مامانی بخونه!...

آره، اینها آپشنهای موقعیت مادریه که زن روی خودش نصب کرده و حالا نمیشه به همین راحتی Uninstallش کرد و توقع داشت هیچ اثری هم از فایلهاش روی جسم و مغز و روان زن باقی نمونه.

حالا دانش آموز کوشایی رو تصور کنید که در کنکور رتبه نک رقمی آورده و به طور منطقی مطمئنه که در یک دانشگاه برتر کشور ادامه تحصیل میده و بعد یا صاحب یک شغل خوب در کشورش میشه و یا در یک دانشگاه خارجی مدارج علمی رو طی میکنه. اما ناگهان دانشگاههای کشور تا اطلاع ثانوی تعطیل میشه و اون شرایط مالی مهاجرت رو هم نداره و به طور کلی مسیر زندگیش تغییر میکنه و یا به دلیل بیماری ناگهانی پدرش و شرایط خانواده، مسئولیت خانواده روی دوش اون میفته و اون سال نمیتونه همراه سایر همسن و سالهاش که به بااستعدادی و تلاشگری اون هم نبودن به دانشگاه بره و چند سال بعد هم معلوم نیست چه اتفاقی بیفته و آیا اون میتونه دوباره به کنکور فکر کنه؟ آیا میتونه تو این رقابت، دوباره جزو ده نفر اول بشه؟ جوابش به خودش موقع مقایسه سرنوشتش با همسن و سالها چی میتونه باشه؟ آیا شخصیت این جوان اونقدر قوی هست که بتونه روحیه خودش رو دوباره بازسازی کنه؟ نرم افزار ذهنی مسیر دانشگاه رو عوض کنه و نرم افزار بعدی رو طوری نصب کنه که تو شرایط جدید هم موفق باشه و از درون هم احساس رضایت کنه؟!

 

آیا برای شما پیش اومده که شرایط مشابهی رو با یک تغییر ناخواسته تجربه کنید؟ چطور خودتون رو پیدا کردید؟ آیا اوضاع به حالت اول برگشته؟ آیا موردی بوده که در تغییر شرایط تصمیم گیری خودتون رو مؤثر بدونید؟ به چی فکر میکردید؟ احساستون چی بوده؟

 

پ.ن: ممنونم از همه دوستان عزیزی که تو این مدت از من یاد کردن و من رو مورد محبت خودشون قرار دادن. مدتی اصلا حوصله نوشتن نداشتم. الان هم نمیدونم چقدر حوصله دارم که پست بعدی رو زودتر بنویسم. اما فکر میکنم این یک پست ادامه داره...

مهاجرت

به نام خدا


سلام

به خونه جدیدم خوش اومدین...

وبلاگ جدیدم رو در پی کشف یک ویژگی در خودم ساختم. مدتی بود احساس میکردم نیاز به وبلاگ خصوصی تری دارم که عده کمتری در آن در دنیای واقعی مرا بشناسند. اما دلم نمی اومد وبلاگی که اولین خونه مجازیم بود رو ترک کنم. واسه همین خیلی جدی، به ساخت وبلاگ جدید فکر نکردم. بعد از اون وقتی چند باری بلاگفا بازی در آورد، باز هم این اتفاق تکرار شد. در حدود یک ماه گذشته هم، با اینکه حرفهای زیادی داشتم که شاید فقط میشد تو وبلاگ با دیگران مطرحش کرد، باز نیرویی من رو از نقل مکان باز میداشت. فکر اینکه 5 سال تو وبلاگ قبلی نوشتم و بهتره که همه نوشته هام تو یه وبلاگ جمع شده باشن...

تا اینکه دیروز ناگهان این فکر خودم رو با افرادی که سالها تو یه خونه قدیمی که خیلی ممکنه شرایط زندگی توش سخت باشه یا محله اش بد شده باشه زندگی میکنند و با خودشون میگن من تو این خونه به دنیا اومدم، ازدواج کردم و همه خاطراتم تو این خونه و محله است و باید تو همین خونه بمیرم، مقایسه کردم!

من حتی حاضر نیستم تو زندگی مجازی خودم تغییر ایجاد کنم، میخوام تو همون وبلاگی که به دنیا اومدم، بمیرم!!!!!!...

به این فکر کردم که من تو زندگیم حتی به این موضوع فکر نکردم که برای یک رشته تحصیلی بهتر به یک شهر دیگه که میتونست یکی از شهرهای بزرگ و دانشگاههای معتبرشون باشه مهاجرت کنم. حاضر نبودم فکر کنم برای مقاطع بعدی به شهر دیگه ای به جز شهر خودم برم! بعدها ترسیدم از مهاجرت به یک کشور خارجی و البته مستقل نبودن و ترس از زندگی تنهایی نیز در کنار میل به ثبات، دلایل مهمی بودند! من بارها با استاد و دوستی بحث کردم بر سر اینکه حاضر نیستم برای فرصت شغلی به شهر دیگری مهاجرت کنم و البته دلیلم برای او این بود که برای من، رفتن به هر شهر دیگری نوعی پسرفت است! برای من سنگین است که روزی بشنوم، این همه شب بیداری کشید و آخرش هم مجبور شد برای فرار از بیکاری برود شهرستان!! حالا هر چقدر هم که شغل پردرآمدی باشد، باید همه آنچه در محیط اطرافت داشته ای بگذاری و بروی، یعنی ثبات را بر هم بزنی...!

و بر هم خوردن ثبات برای من ترس بزرگی است. ولی میدانم باید گاهی ثبات را بر هم ریخت. گاهی باید موجی درست شود تا سریع تر جلو بروی؛ هر چند ریسک عقب گرد هم دارد. اما اگر حساب شده موج درست کنی و با آن همراه شوی احتمال جلو رفتن بیشتر است. وقتی به موج عادت کرده باشی، بعد از هر تغییر راحت تر خود را به تعادل میرسانی و همراه جریان زندگی میشوی.

برای آغاز، به بلاگ اسکای اسباب کشی کردم تا از عادتها و میل نابه جا به ثبات و ترس از تغییر فاصله بگیرم.


باشد که چراغ این خانه هم برای ادامه خودشناسی روشن باشد...