شوک سرنوشت (2)

سلام


این پست در ادامه پست قبلی است.

در مورد مادر بارداری که تو سه ماه گذشته، بر خلاف تمایل اولیه اش، حس مادری رو با تمام مسئولیتها و آرزوها در خودش پرورش داده، تصور کنید که از طریق پزشکان مطلع میشه 50 درصد احتمال وجود داره که فرزندش دارای یک بیماری نادر باشه که مجازه سقط بشه و در بارداریهای بعدی هم این احتمال تکرار میشه! ضمن اینکه ضریب خطا هم در این آزمایش وجود داره، یعنی ممکنه جنین سالم، دارای نقص تشخیص داده بشه و یا بالعکس!

همسر این خانم ضمن هشدار در مورد خطرناک بودن نگه داشتن جنین، تصمیم نهایی رو بر عهده خود خانم میگذاره و خانم هم به طور منطقی تصمیم میگیره خودش و همسرش و یک کودک بینوا و جامعه اش رو گرفتتر یک زندگی مشکل دار نکنه!

خب احتمالا اکثر افراد هم این تصمیم رو تایید میکنند.

اما...

آن احساس خاص به این جوانه ای که در بطن خود نگهداری کرده بود، چه میشود؟ او با این جنین انس گرفته بود، حرفها زده بود، گویی سالها برایش مادری کرده است. 6 ماه دیگر با آغوش خالی چه کند؟ یک سال دیگر تاتی تاتی کدام کودک را تماشا کند؟ تا کی منتظر شنیدن صدای مامان با صدایی کودکانه باشد؟

از کجا معلوم مرتبه بعد هم مثل همین دفعه نشود؟ اگر دوباره به جنینی دل بست و نشد که مادرش بماند چه می شود؟ نکنه این بار اشتباه کرده و بچه سالم را سقط کرده است؟ نکنه بچه بعدی که از نظر پزشکان سالم تشخیص داده می شود، بیمار از آب در بیاید؟ با چه جراتی دوباره این مراحل را طی کند؟

اینها افکاری است که در آخرین لحظات قبل از سقط در سر زن می چرخد، بعلاوه حس تنهایی عجیبی که هیچ وقت تجربه نکرده!

همسرش که وجود آن بچه را لمس نکرده!

مادرش که بچه هایی سالم دارد و اصلا درد او را نمیفهمد!

دوستش هم مثل 6 ماه پیش خودش، میگوید: تو بچه رو میخوای چیکار تو این موقعیت که راه رشدت باز شده!

دکترها هم که حرفهای کتاب را تحویلش میدهند...

و همه برای دلداری می گویند: قوی باش، تو زن تحصیلکرده و منطقی ای هستی، دنیا که به آخر نرسیده، تو بازم میتونی بچه سالم داشته باشی!!

بازم؟؟!!

و او تنهاتر میشه و فقط یکی مثل خودش میتونه اشکهاش رو بفهمه. روزهای اول همه براش دلسوزی میکنن، اما کم کم فراموش میشه و حتی شاید ناراحتی و عصبی بودنش لوس و بی معنی به نظر بیاد و اون ماسک یک زن معقول به چهره اش میزنه که انگار همه چیز مثل قبل از تصمیم بچه دار شدنشه!

اما حقیقت اینه که داره با خودش میجنگه! جنگجویی ترسیده، پر از آرزوی مرگ که خلوتی خیس داره. برای آرامش پناه به مذهب میاره ولی به آرامش حقیقی نمیرسه!

پر از ترس و پر از ناامیدیه! پر از خواستن و پر از مهری که داره به هدر میره!

معنی غبطه، حسرت و حتی گاهی حسادت را بیش از همیشه می فهمد، وقتی مادری را با فرزند سالمش می بیند و سوالی که برای هزارمین بار از کائنات میپرسد، چرا من؟ و خدا شاکی می شود و درستکاریهایش را مقابل خدا میگذارد که طبیعی ترین حق را با این مشقت و با این تصمیم سخت برای او مقدر کرده است، در حالی که گناهکارترین و نالایق ترین و بی مسئولیت ترین پدر و مادرها فرزندانی سالم، زیبا و باهوش دارند!! کم کم پر از احساس بدبینی ای می شود که سعی دارد خود را از آن نجات دهد. احساس عذاب وجدان و شرم از این حساب و کتابها هم بر احساساتش اضافه شده! سعی میکند کفر نگوید و نعمتهایی که خدا به او ارزانی کرده را می شمارد، اما باز حسابش جور در نمی آید. خیلی ها نعمتهای بیشتری از او دارند و امتحانی هم پس نمی دهند. البته خوب میداند بعضی ها هم سهم بسیار کمتری از نعمتها دارند و امتحانهای به مراتب سخت تری از او پس می دهند! همیشه این سوالهای فلسفی را در ذهن داشته و با کتابهای دینی مدرسه قانع نشده ولی حالا بیش از همیشه سوالات و تناقض ها در ذهنش طوفان به پا کرده! کم کم دارد اعتقاداتش هم می لرزد، مثل تک تک سلولهای بدنش که با بازی سرنوشت لرزید!

باز هم شک میکند، سهم بازی سرنوشت چقدر بود؟ سهم تصمیمی که خودش گرفت و منطقی می نمود، چقدر بود؟

 

گاهی موقعیتهایی در زندگی به وجود می آید که اساس زندگی، باورها و احساساتمون میلرزه و زندگی برامون بی معنی میشه یا معنای متفاوتی پیدا میکنه! در این داستان، شاید عمق فاجعه زیاد بود ولی حداقل این خانم با یک مشکل اولیه بیرونی روبه رو بود و همسر و اطرافیان و قوانین و سنتها و سایر مشکلات زندگی قوز بالای قوزش نبود! مثل دیگران به او به چشم زن ناقصی که حتی نمیتونه یه بچه معمولی رو بدون دردسر به دنیا بیاره نگاه نکردن! اما شاید حاشیه های یک مشکل کوچکتر، برای خیلی از ما اونقدر زیاد باشه که آسیب پذیری ما رو خیلی بیشتر از حد مورد انتظار اون حادثه اولیه بکنه.

به نظرتون چطور میشه همچین شرایطی رو مدیریت کرد تا آسیب کمتری ببینیم و دردش حتی بعد از حل شدن مسئله تا آخر عمر با ما نباشه؟


نظرات 12 + ارسال نظر
بانو. دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 20:39 http://mylifeinwords.blogfa.com

سلام .چیزی که توصیف کردین واقعا شرایط سختیه. حسرت که سراغ می آید خیلی آروم آدم رو از درون نابود میکنه. اونقدر آروم و تدریجی که گاهی خود آدم هم نمیفهمه چی شده. به نظرم توانایی مدیریت شرایط خیلی زیاد به شخصیت آدم مربوطه و نمیشه حکم کلی داد اما به نظرم اول از همه آدم باید بدونه کسی جز خودش نمیتونه کمکش کنه و اونوقت از یه متخصص کمک بگیره

درسته بیشتر از همه آدم لازمه بتونه رو خودش حساب کنه

صنم سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 10:14 http://aztahedelam.mihanblog.com/

سلام
آدم های قوی با شروع زندگی روزمره یواش یواش خودسازی میکنن
اما آدمای ضعیف حتی اگه خیلی مشغول زندگی باشن بازم میگردن دنبال یه لحظه برای حرص خوردن!!!
بستگی داره به اینکه اطرافیان آدم چطور برخورد کنن
درسته که خوده آدم خیلی مهمه چطور رفتار کنه با خودش
اما شرایط مثل وقتیه که خستگی شدید یه روز سخت رو داری اما دل خوشی هم داری
خستگیه چندان ملموس نیست
اما ممکنه یه روز یه خستگی مختصر باشه اما نزدیکان کاری کنن که همه خستگیای عالم توی وجودت بشکنه و همه بدنت رو دربربگیره!!

زیادی دارم شخصی ش میکنم!!!

خیلی درست میگی صنم جان
اطرافیان میتونن یار یا بار باشن تو شرایط مختلف

مامان آمیتیس سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 12:56 http://mamaneami.niniweblog.com/

سلام
من نظرم در مورد این پست رو توی پست قبلی گذاشتم اشتباه شده

اشکالی نداره عزیزم
بهم مرتبطن، همونجا جواب دادم.

szs سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 14:07

cxb

!

الهام جان اون زن ترسیده و حق داره
و کسی غیر خودش نمیتونه ذهنشو اروم کنه

مینو یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 10:49 http://milad321.blogfa.com

یکی از آشنایان من با چنین موقعیتی روبرو شد.اولین فرزندش در یکسالگی علائم نقص را نشان داد و معلوم شد عقب ماندگی ذهنی و جسمی داردو بیست و پنج در صد احتمال ابتلا بوده.بعد از چند سال بارداری مجدد و باز همین قضیه.بچه ها را دور دنیا گرداندندکه بلکه ژن معیوب شناسایی شود و بشود روی بارداری بعدی حساب کرد که موفق نشدند.بعد بچه ای را به فرزند خواندگی پذیرفتند که ای کاش این کار را نمیکردند.چون از نظر روحی روانی بنظر نرمال نمیرسد.
اکثر حالت هایی که گفتید در این خانم هست.از بابت مدیریت اوضاع،در درجه اول واقعیت را پذیرفته،بعد برای رفع مشکل هر کاری از دستش بر میامده انجام داده،بعد هم زندگیش را گره زده با کار ،مسافرت،دید و بازدید و محبت به بچه های خواهر و برادر و دیگران.ببخشید خیلی طولانی شد.

مرسی که وقت گذاشتید برای تایپ
این خانوم چه خوب تونسته با وجود کار رسیدگی به بچه ها به این همه کار دیگه هم برسه...
امیدوارم خدا واسه کسی بد نخواد

زهرا یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 16:38

مسافرت، گردش کردن، فکر نکردن با موضوع و بی خیال بودن با کار سرت رو شلوغ کردن، همه و همه فقط مسکنmossaken هستن
باید مصرف کرد ولی در طی مصرف باید یه راه حل پیدا کرد
چون بعد یه مدت دیگه جواب نمیده
البته میشه هی مسکن رو عوض کرد ولی بازم جواب نمیده
میدونی چند وقته خودمم دارم بابتی فقط مسکن میخورم

وذهنم چقد در گیر راه حله

باهات موافقم
اصل قضیه سرجاش میمونه
حداقل تجربه من اینه

خانم اردیبهشتی یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 21:50 http://mayfamily.blogsky.com

سلام
خیل سخته واقعا درباره اش نظر دادن! ولی خود من تو یک شرایط مشابهی تحمل می کنم حرف های دیگران را و حسرت می خورم گاهی! ولی مصمم هستم سر تصمیمم

سلام
تا جایی که آدم معنا رو گم نکرده باشه، فکر میکنم خوب میتونه خودش رو نگه داره و ضعیف نخواهد بود در مقابل مشکلات...ولی مسیله اینه که چطور مراقب باشیم در اثرحوادثی که سرنوشت سر راهمون میگذاره، رنجمون بی معنا نشه و در سایر امور زندگیمون هم دچار احساس پوچی نشیم؟
راستش من این داستان تخیلی رو نوشتم برای نزدیک شدن به جواب این سوال...

رها جمعه 1 آبان 1394 ساعت 12:03 http://aftabparast.blog.ir

من واستون کامنت گذاشته بودم اینجا
ثبت نشده آیا؟

نه رها جان تو این پست نظری ازت نبود

نگان سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 18:37 http://negan-80.blogsky.com

سلام وبلاگ زیبایی دارین ممنون میشم به منم سربزنید

سلام
ممنون میشدم راجع به پستهام نظر بدین

نگان پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 19:36 http://negan-80.blogsky.com

سلام
عجب پستای جالبی می زاری واقعا نمیدونم چی بگم
در بارش فکر میکنم
اگه با تبادل لینک موافق بودی بهم خبر بده ممنون

مرررسی
لینک شدید

Rojin چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 01:58 http://rojna.blogfa.com

به نظر من عشق باید ۲طرفه باشه و ازدواجی که هر ۲ طرف احساس یکسانی از عشق و عاشقی نداشته باشن دیر یا زود از هم میپاشه یا به یک ازدواج ناشاد تبدیل میشه.

من از اعتماد به نفس اون دختر خوشم اومد. معلوم نیست چقدر برای این ازدواج تحت فشار بوده ؟ پدر مادرش مخالف بودن یا موافق.اکثر والدین سعادت بچشونو در شوهر پولدار و اصل و نسب دار ...بودن میدونن.

خوشبختانه پدر دختر هم مثل خودش مرد معتاد با خانواده مشکل دار رو ترجیح میداد!
درست میگید ولی من اصلا قضاوتی راجع به دختر ندارم! نحوه کنار اومدن با این شکست توسط پرفسور برام معماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد