یه جو احترام
سلام
شاید بعد از 9 سال دانشجــ-ویی، اولین پستیه که به مناسبت روز د.انشجــ-و تو وبلاگ خودم مینویسم. روزی که یک سری دانشجــ-و نخواستن اجازه بدن احترام مردمشون پایمال بشه ولی من تو این سالها شاهد پایمال شدن احترام خود دانشجــ-و بودم که میخوام گوشه ای از اون رو در اینجا بیارم.
سال اول متوجه شدم، دانشجــ-ویان تحصـ.یلات تکمــ-یلی هر روز موقع ورود و خروج باید دفتری رو امضا کنند که نشونه حضور تمام وقتشون در گروهه(آخه یک نگرانی بزرگ اساتید گروه ما اینه که خدای ناکرده تو این رونق بازار کار، دانشجــ-وها سر کار نرن و از درسشون غافل نشن!)
سال دوم، اون دفتر تبدیل به یک دستگاه الکترونیکی ثبت اثر انگشت شد که از رفتن شیطون زیر پوست بچه ها جلوگیری میکرد تا به جای همدیگه امضا نکنند!!! در این سال متوجه شدم، چند نفری از بچه ها برای اعتراض، در حالی که هر روز تو گروه بودند، مدتی انگشت نزدند و گفتند گذاشتن این دستگاه به معنی این است که دانشجــ-ویان برای درس و دانشگاه ارزش قایل نیستند و توهین به مسیولیت پذیری و شخصیت ماست. در آخر دانشجــ-ویان خاطی با تهدید یکی از اساتید و پا در میانی یک استاد دیگر و جنگ و دعوا به راه راست هدایت شده و به خیل انگشت زنان پیوستند. چند سال بعد یک کارمند آموزش یواشکی به کلاسها سر میزد تا مطمین شود اساتید کلاسهایشان را تشکیل میدهند!!... همه این کارها این پیام را میداد که یک مشت استاد و دانشجــ-وی تنبل بی شعور و بی مسئولیتِ از زیر کار دررو، در بهترین دانشگاه ایران، دور هم جمع شده اند!!
در این سالها درِ دانشکده شبانه روزی باز بود و حتی پیش می آمد که بعضی بچه ها تا صبح در سایت دانشکده کار میکردند و دسته جمعی درس میخواندند و هیچ گاه من به شخصه ماجرا یا حتی شایعه ای در مورد روابط خلاف عفــ-ت بین بچه ها نشنیدم و به وضوح میتونم بگم سطح علمی بچه های اون دوره از بچه های این دوره بالاتر بود. این وضعیت تا سالها ادامه داشت تا در سال دوم دورۀ ارشد من، یک اطلاعیه روی دیوار طبقه دانشجــ-ویان زدند، مبنی بر اینکه تا ساعت 7 میتوانید در ساختمان حضور داشته باشید، در حالی که تعداد زیادی دوربین مداربسته داخل و بیرون ساختمان نصب شده بود. چند وقت بعد درِ نمازخانه کوچک داخل گروه را که اگر وقت مسجد دانشکده رفتن را نداشتی میتوانستی آنجا نماز بخوانی را قفل زدند و شایعاتی درست شد که دختر و پسری...
اما ما نفهمیدیم آیا دوربینها تصویر آن دو نفر خاطی را ذخیره نکرده بود که همان دو نفر مجازات شوند و درِ خانه خدا قفل نشود؟!!
چند وقت بعد ساعت حضور به 5 بعد از ظهر کاهش پیدا کرد و حتما میتوانید چقدر برای دانشجــ-ویان خوابگاهی ترک گروه در آن ساعت و انجام کارها در شلوغی خوابگاه سخت است. ضمنا حرفی از کندی اینترنت که از ترس دسترسی دانشجــ-ویان محترم به سایتهای خاک بر سریست و اینکه شاید همه دانشجــ-ویان تمکن مالی خرید لپ تاپ را نداشته باشند نمیزنیم. این آخر سریها هم در یک اقدام محیرالعقول روی در اتاقهای دانشجــ-ویان تحصیلات تکمــ-یلی چشمی هایی به صورت برعکس نصب شد تا از بیرون معلوم باشد چه کسانی داخل اتاق هستند و چه میکنند و عکس اعضای هر اتاق هم کنار در زده شد تا حتی اگر کسی اعضای اتاق را به اسم نمیشناخت از روی عکسها بفهمد شخص داخل اتاق به همان اتاق تعلق دارد یا مهمان است!! و اگر دانشجــ-ویی در این میان اعتراض کند، چپ چپ نگاهش میکنند که آهااااان یعنی تو داشتی کار ناجوری میکردی که حالا ناراحتی از این اقداماتی که برای امنیت و راحتی دانشجــ-ویان سر به راه انجام شده است و جواب میشوند کمی خوش بین باشید، درسته ما فرضمون اینه که شما همش دنبال کارهای خاک بر سری هستید ولی شما فکر کن ما خواستیم شما بدونید دوستتون داخل اتاق هست یا نه و بعدا در بزنید.
و در آخرین اقدام، اجازه استفاده از آسانسور تازه گروه به دانشجــ-ویان داده نشده، نه بخاطر استهلاک آسانسور، بلکه به خاطر اینکه پسرها و دخترها با هم سوار میشوند و شیطان در جلدشان میرود!!!
با عرض معذرت از شما دوستان عزیزم که زحمت خواندن این بهر طویل را به چشمانتان دادید، علت نوشتن این پست ناراحتی از بی احترامی ایه که به من و اطرافیانم شده و من رو به فکر برده که چطور دارند به ما به چشم یک مشت بیمار جنــ-سی نگاه میکنند که تشکیل دانشگاه دادیم؟ اگر ما تا این حد همه تمرکز و حواسمان به جنــ-س مخالف و کارهای خاک بر سری است، چطور این درسهای پر از فرمول و اسم و براوردهای نیازمند به دقت زیاد رو متوجه میشیم؟ چطور شتا-ب علــ-می را به قول خودشان رقم میزنیم؟ آیا از نظر اینها کسی که این کاره باشه لنگ یه آسانسوره که تو دو طبقه جابه جا میشه؟ و اگر دانسجویان یک دانشگاه خوب که مثلا جزو آدم حسابیای مملکت حساب میشن تا این حد شیطون میره زیر پوستشون، زیر پوست بقیه جامعه چه خبره؟... و این روزها درک میکنم چرا وقتی میرفتم اتاق استادم تاکید میکرد درو باز بذاریم، اون به تجربه فهمیده بود با چه افکار بیماری که دائم دارن دیگران رو به چشم خلافکار نگاه میکنند، طرف هستیم! و اما این روزها دانشجــ-و حتی به فکر دفاع از حیثیت خودش هم نیست.....
سلام
نظرات پست "شاید گذر سیروس مقدم به اینجا افتاد" من رو ترغیب کرد که کمی از اونچه در اطرافم میبینم اینجا بنویسم.
اینکه چطور یک دکتر 38 ساله تا حالا عاشق نشده و تا این سن مجرده یا اینکه چطور اینقدر ضعیفه که به خاطر یک دلبستگی ناکام بخواد به خودکشی فکر کنه...
برای من زیاد عجیب نیست و حتی بدیهیه! من آدمهای بسیار موقر رو در جایگاه های مناسب اجتماعی با ظاهری آراسته و سطح معاشرت خوب دیدم که به روابط عاشقانه فکر نمیکردند. شاید اصلا روش تمرکز نکردن، چون خودآگاه یا ناخودآگاه فکر میکردن هر وقت کامل بودن اجازه دارن به عشق فکر کنند و برای این آدمها عشق چیزی فراتر از یک کشش جنسی است. این آدمها شاید یک جاهایی از زندگیشون از دختر یا پسری خوششون اومده باشه ولی کمال طلبی چه در مورد خودشون، چه در مورد طرف مقابل بهشون اجازه نداده جلوتر برن...جاداره بگم این وضعیت خیلی هم براشون سخت و دردناک نیست، چون هیچ وقت روش تمرکز نکردن که ببینن آیا دلشون میخواد؟ آیا نیازی دارن؟...
خب حالا همچین آدمی رو تصور کنید که در یک جایی از زندگیش یهو متوجه میشه عشق وارد قلبش شده و بعد از سنجش اولیک به نظرش میاد که توانایی پذیرش مسئولیت عشق رو از نظر مادی و معنوی هم داره(من خودم عاشق این خصوصیتم)، اما اگر به هر دلیلی شرایطی پیش بیاد که به عشقش نرسه میشه گفت یک فاجعه رخ داده، نه یک شکست عشقی یا جواب رد خواستگاری!
این آدم برخلاف ظاهر و رفتار به شدت بالغی که داره، در امور عشقی و احساسی در حد یک نوجوان 15 ساله است. عادت نکرده به فوتبالیست فلان تیم دل ببنده و وقتی خبر عروسیش رو تو فلان مجله خوند یک هفته اشک بریزه و بعد عاشق فلان بازیگر بشه و بعد یک مدت عاشق پسر و دختر عمه اش بشه و هر بار بعد از یک مدت سرخورده بشه و بفهمه که دنیای عشق و عاشقی آدمها با اون دنیای عاشقانه پر از پاکی و یکرنگی و رسیدن و تعالی که تو ذهن اونه فرق میکنه. این آقای دکتر غم فراق رو نمیشناسه و البته تو این سن و سال دیگه نمیتونه با بغل دستیش یا همخوابگاهیش بشینه از احساسش حرف بزنه!! چون احتمالا دوستش که تجربه عاشقیهای پیاپی نوجوونی رو داره و تو 24 سالگی هم عاشق شده و ازدواج کرده حال اون رو درک نمیکنه و میگه: بهت گفتم بذار اون دختر داروسازه رو برات ردیف کنم، الان دوتام بچه داشتی، این طوری نمیزد به سرت یا میگه برو خدا رو شکر کن مشکلت اینه، مثل من مجبور نیستی دنبال هزار جور بدبختی زن و بچه باشی، غصه نداری واسه خودت غصه میتراشی! البته این دوست تقصیری نداره، چون دنیای متفاوتی رو تجربه کرده و ساختار ذهنی خاص خودش رو داره و البته شاید این حرفها رو به زبون هم نیاره و یک دلداریهایی بده ولی از همدلی اثرگذار خبری نیست. شایان ذکره بخاطر داشته باشیم که جناب دکتر قصه ما کمالگراست و عادت به شکست نداره!
به نظر من مشکل اساسی جامعه ما(خصوصا در مورد نسل دهه های 50 و 60) اینه که دایم بهشون این پیام داده میشد که شما باید موفق باشید، بچه حرف گوش کنی باشید، شاگرد اول باشید، کلاس زبان و نقاشی و ژیمناستیک برید، بهترین دانشگاه قبول بشید، بهترین کار رو پیدا کنید؛ مبادا بری سراغ عشق و عاشقی که رفتی تو باقالیا و از بهترین بودن خبری نیست. اونوقت یک دختر یا پسر نمونه از نظر همه، تا یک سنی با همین الگو میاد بالا و به به و چه چه میشنوه ولی یهو به یک جایی میرسه که میبینه توقع ها عوض شد، خصوصا در مورد دخترها این موضوع شدیدتره!!!
از یک جایی به بعد همه از خانم مهندسِ معاون شرکت ساختمانیِ اهل فلسفه انتظار دارن زنانه رفتار کنه، لوند باشه، تو روی مردها واینسته، زیاد فکر نکنه، زیاد ندونه، خوب لوبیا پلو بپزه، به جای نرم افزار فلان، درست کردن ژله تزریقی و کشیدن خط چشم رو یاد بگیره و برای مرد سراسر نیاااااز، سراسر نااااااز باشه!!!!
خب کسی که شخصیتش برای این کارها تربیت نشده و هیچ تمرینی نداشته، شاید فقط با عجی مجی لا ترجی بتونه شخصیتش رو اینطوری عوض کنه!
نتیجه این تناقض میشه افسردگی، میشه درونی کردن پیام من خوب نیستم یا دیگران بد هستند!
شاید خیلی پراکنده نوشتم ولی به نظر من امثال اون آقای دکتر تو جامعه کم نیستند! آدمهایی که جنبه های مختلف شخصیتشون به طور متوازن رشد نکرده، در بخشهایی بسیار شکوفا هستند و در بخش هایی اونقدر ضعیف هستند که با تلنگری میشکنند و حتی ممکنه به راه حلی مثل خودکشی فکر کنند یا دچار افسردگی حاد شوند که ممکن است برای سن و سالشان خنده دار باشد. ضمن اینکه خیلی وقتها ما در مشکلات دیگران میتونیم بسیار عاقلانه آنها رو راهنمایی وکمک کنیم ولی نوبت خودمون که میرسه مغزمون قفل میکنه و خودمون رو میبازیم و شاید واضح ترین مثال در این مورد روانشناسها هستند که گاهی نیاز پیدا میکنند از همکارانشون کمک بگیرند.
به عنوان کسی که این مسایل رو تقریبا زیاد داره میبینه و حتی این احتمال وجود داره که این شرایط برای خودش هم به وجود بیاد(!) از متخصصان علوم انسانی، بویژه جامعه شناسان تقاضا دارم کمی و تنها کمی کاربردی تر به جامعه مون نگاه کنند و کمی دست از مسایل شیک(!) که دغدغه جوامع توسعه یافته است و تازه ممکنه تو این بستر فرهنگی مشکلاتی رو هم ایجاد کنه بردارند و راه حل هایی برای این معضلات پیدا کنند. من به عنوان یک غیرمتخصص دارم عجله نسلهای بعدی رو که مثلا از دهه 60یها درس عبرت گرفتن و برای ازدواج و ورود به رابطه احساسی عجله دارند رو میبینم و نگرانم که از هول حلیم بیفتن تو دیگ!! یا از اینور بوم میفتم یا از اونور بوم و این همه بر گردن کسی است که آگاهه یا میتونه کاری انجام بده!
پیوست: من متوجه هستم که آموزش جامعه شناسی و از طرف دیگه
آز-ادی بیان در جامعه ما اونقدر مشکل دار هست که دانش آموخته ما در دانش و توانش
نیست که بتونه نگاه کاربردی و واقعی به جامعه داشته باشه ولی خب حرص میخورم وقتی
میبینم سروته گروههای اینترنتی مثلا جامعه شناسی ای که میبینم فقط غرولند سیا-سی و
ضـ-د د.ینیه که تو هر تاکسی ای هم میشنوی در کنار یک سری "ایسم" که شک
دارم خودشون هم معنیش رو دقیق فهمیده باشن. والا به خدا همه موضوعات هم ممنوعه نیست
که نشه سراغش رفت!
سلام
ماراتن امتحان جامع دیروز تموم شد و یه برگ دیگه از دفتر دانشگاه ورق خورد.
طولانی ترین امتحان غریب دنیا!
یادمه برای امتحان 4 ساعته کنکور کلی توصیه وجود داشت و تمرین که چطور 4 ساعت رو یک صندلی بنشینیم و تمرکز کنیم برای خالی کردن اطلاعات کتابایی که تو سه سال خوندیم و حالا دو تا 8 ساعت، امتحان میدی بدون حتی یه کیک و ساندیس سرجلسه یا یکی از اون توصیه ها...چون دیگه حرفه ای شدی!!!!
میگن آخرین امتحان عمرته ولی من شک دارم، چون بعیده دهه شصتی باشی و از امتحان خلاصی داشته باشی! همیشه به دوستام میگم ما برای رفتن به خانه سالمندان هم باید کنکور بدیم!!!!!!!!
اما خدا رو شکر احساس خوبی داره پشت سر گذاشتن هر کدوم از این مراحل که معنیش اینه که تلاشت جهت دار بوده و به ثمر نشسته و راهی باز کردی برای جلو رفتن...هر چند تو زمونه ای زندگی میکنیم که انقدر شرایط پیچیده و تیره و تاره که حتی در بالاترین مقطع تحصیلی از بهترین دانشگاه هم باز جلوت یه مسیر مه آلوده که نمیدونی آخرش چی در انتظارته؟! سیاهی یا سپیدی؟!!
و این مه مدتیه که داره منو اذیت میکنه...
مثل کلافی که به دست و پام پیچیده و هر چی تلاش میکنم بیشتر گره میخوره...
نمیدونم ریسک گذشتن از این جاده مه آلود به اون چیزایی که من ازشون گذشتم یا مسیرایی که هیچ وقت بهشون فکر نکردم میارزه یا نه ولی به قول دوستی من و امثال من لازم داریم بشینیم خواسته ها و آرزوها و اهدافمون رو بذاریم کنار هم و بی رو دروایسی ببینیم آیا این راه به همه اون خواسته ها جواب میداده یا به بعضیهاش جواب میده یا کلا راه رو اشتباهی اومدیم و اشتباهی شدیم؟!
تا الان احساس میکنم بخش زیادی از توقعات من تو همین جاده برآورده میشه ولی یه سری دست انداز وجود داره که سخت میکنه رسیدن به بعضی خواسته های دیگه رو...
دوستی قبل از آخرین بخش امتحان میگفت بعد از جامع دنیا برات یه رنگ دیگه میشه!
و من تصور کردم، رنگش شبیه رنگ لحظات بعد از دفاعمه ولی اصلا اون شکلی نبود...اصلا پر از احساس سبکی و پرکشیدن و در عین حال پر بودن عمق لحظه ها نبود. اون غمی که این روزها تو دلمه بازم بود...با یک سکوت ملیح رفتم کنار دوستانم، باهاشون چای خوردم و تمرین حل کردن و بحثشون رو تماشا کردم و آخر شب از دلشوره بی دلیلی که یکهو به دلم افتاده بود به مامان گفتم و به پیشنهادش با یک آرامبخش سبک خوابیدم.
فقط میخواستم خاطره امتحان جامع رو اینجا ثبت کنم ولی سر درد دلم شاید برای اولین بار تو وبلاگ باز شد!
قصد داشتم تو این پست راجع به تعجبم از نظرات دوستان تو پست قبلی بنویسم که به احتمال زیاد مینویسم. منتظر باشید...