روند

سلام


به خاطر رشته تحصیلیم عادت کردم که به روندها دقت کنم!

اینکه در دهه های مختلف چه اتفاقاتی افتاده و کدام سالها خاص بوده اند و کدام سالها در پیش بینی آینده موثرند؟

دنبال کردن روندها یعنی از بالا نگاه کردن به موضوع و این خوبی را داردکه گاهی سر از زندگی خودت بیرون بیاوری و روند خودت را در یک زمینه خاص نگاه کنی.

دارم از جلوی کیوسک روزنامه فروشی عبور میکنم که ناگهان توجهم به خودم جلب میشود که مدتی است، هیچ توجهی بهتیتر روزنامه ها و چیدمانشان روی دکه ندارم. مدتی است اخـ-بار رو هم جدی دنبال نمیکنم! برای انتـ.خابات فقط کم و بیش ا.خبار استاد راهنمام رو آن هم از روی کنجکاوی دنبال میکنم و برای انتـ-خاب نیاز به تحقیق جدید نمیبینم، چون همونطور که گفتم روندها رو به اقتضای واحدهای درسی قبلا بررسی کردم و در آینده نیز به امید خدا خواهم کرد. یاد سال 91 و 92 میفتم که وسط نوشتن پایان نامه و خوندن واسه کنکور همه اخـ-بار رو دنبال میکردم و گاهی چند دقیقه یک بار سایت خبری مورد علاقه ام رو رفرش میکردم و سه روزنامه مورد علاقه ام رو هر روز در اولین ساعات که روی سایت قرار میگرفتن نگاه میکردم و مقالات مهم رو میخوندم و نظر روزنامه مخالف رو درباره بعضی مطالب چک میکردم و در ایام ا.نتـ.خا.بات از برنامه های تلویزیونی نامزدها نت برداری میکردم. یعنی خود نامزدها همچین رصدخونه ای تو ستادشون نداشتن!!

از مجـ-لس قبلی خاطره خاصی ندارم، یعنی به طور روزمره دنبال کردم. در سال خاص با ضمیری پاک، نشستها و نشریات دانشجویی رو در کنار اخـ-بار دنبال میکردم و به همه گزینه ها فکر میکردم! دوره قبلترش هم که رای اولی بودم و ذوق داشتم ولی خیلی اطلاعات خاصی بهم نمیرسید و راستش رو بخواهیم بینشی هم نداشتم و از خانواده پیروی کردم.

یک خاطره هم از سال 80 دارم که تو روز انتـ-خا.بات جوجه رنگی که بعد از امتحانات مدرسه خریده بودم تو اون روز به رحمت خدا رفت و من در دفترچه خاطراتم با رسم پرتره ای از آن مرحوم، هر سال اون روز رو گرامی میدارم! نمیدونم چرا مثل بی سوادها یا غارنشینها از نقاشی استفاده کردم.

ولی با وجود این افت و خیزها و روند افزایشی دانش، از نظر بینش روند ثابتی داشتم. اینجاست که همیشه فکر میکنم بحث در مورد عقاید با هدف تغییر نظر طرف مقابل کار بیهوده و بی تاثیری است. چون هر کس مجموع نظرات خانواده یا اشخاص تاثیرگذار دوره کودکیشه و خیلی کم پیش میاد کسی نظر خیلی متفاوتی از خانواده اش داشته باشه و اگر دقیق تر بگوییم کسی که نظری متفاوت با خانواده اش دارد، شاید رگه هایی از لجبازی با والد در کودک درونش باشد یا همان الگوی رفتاری خانواده را در یک جنا.ح در جنـ-اح دیگر پیاده کند. مثلا اگر خانواده متعصبانه یک طیف فکری را میپسندد، شخص به طور متعصبانه عقیده دیگری را حمایت کند. در بعضی موارد هم شخص در دوره جوانی با خانواده متفاوت است اما در سنین میانسالی به عقاید خانواده بازمیگردد و شاهد آن جوانان خانواده های مذهبی که در جوانی مقابل عقاید خانواده می ایستند و از 50 سالگی هر روز سال را به کفاره آن سالها روزه میگیرند!

البته بخواهیم علمی نظر بدهیم، همه این نظرات حاصل مشاهدات اینجانب است و حتما استثنا هم وجود دارد.

 

پ.ن: قصد داشتم یک تبلیغاتی هم بکنم ولی آخرش دیدم با محتوای پست جور در نمیاد، شما حتما تصمیمتون رو گرفتید!

 

روز مهندس و سپندارمذگان مبارک

چه خبر؟!

سلام

از دوستانی که لطف دارن و منتظر پستهای با تاخیر و بعضا بی محتوای من میمونن و حالم رو میپرسند، متشکرم. میخواستم زودتر بنویسم ولی نمیدونم چرا نشد؟!...یعنی زمان یک جورهایی از دستم در رفت. حتما شده حس کنید زمان به سرعت میگذره و شما حتی وقتی میدوید هم بهش نمیرسید یا اینکه زمان مثل خمیر بازی ای میمونه که شکل نمیگیرد و اینطوری میشه که زمانتون ساخت نمیگیره و حتی نمیتونید توضیح بدید که دقیقا روزهاتون چطور میگذره و چه کار میکنید؟!! و اینطوریه که این روزها "چه خبر؟" برای من یک پرسش بزرگ محسوب میشه و ممکنه بعد از گفتن سرسریِ "سلامتی، خبرخاصی نیست" تا چند لحظه در ذهنم دنبال جواب واضح تری اول برای قانع کردن خودم و بعد طرف مقابل که شاید مدتهاست من رو ندیده و منتظر شنیدن جواب پر و پیمون تریه باشم!

علی ایّ حال...

بیست و دوم بهمن یک پستی در دفترچه نوشتم ولی فکر کردم منفی تر از اونیه که من دلم بخواد موندگارش کنم و به دیگران هم انرژی منفی بدم و البته راستش رو بخواید وقتی نوشتم انگار یک دریچه هایی در ذهنم باز شد که احساس کردم همه چیز به اون بدی که من نگاه میکنم نیست و حال و هوای من هم در بد تعبیر کردن اوضاع کلی بی تأثیر نبوده!!...اما برای اینکه بی ربط با بحث زمان هم نباشه، فکر میکنم دچار نوعی پوچگرایی شدم، احساس میکنم زندگیم پر از خالیه و وقتی به اون چیزهایی که جاشون خالیه فکر میکنم به خودم میگم خب حالا اگر اینها هم بود چی میشد؟ زندگیم پُر میشد؟ تازه شاید قوزی بالای قوزی میومد و خالی تر میشد یا شاید آشفته میشد؟ الان یادم اومد تو یه کتابی شاید سه شنبه ها با موری، خوندم یا برداشت من این بود که گاهی آدمها بخاطر ترس از زندگی و ناشناخته بودن آرامش، خودشون رو درگیر مشکلات و آشوبها میکنن...! با این افکار شبیه یک روح سرگردان روزهام رو بی معنا، بدون ساخت و با انتظار اینکه قطب نمای زندگیم دوباره جهت شمال رو نشون بده و دوباره بتونم اون احساس پُر بودن قبلی رو داشته باشم، میگذرونم.

بیست و سوم بهمن فکر کردم بپرسم کسی یادش هست، پارسال بیست و سوم بهمن هوای تهران چطور بود؟

بیست و چهارم به خالی بودن زندگیم فکر میکردم که الان نوشتم. واقعا مثلا 70 سال زندگی کنیم، صبر کنیم، آخرش که چی؟!

بیست و پنجم، مامان و بابا در یک مراسم ختم مختلط با مولاناخوانی و قرایت الرحمن و خواندن دلنوشته پسر مرحوم که جزو افرادیه که بیشتر وقتها عقایدش رو تحسین کردم، شرکت کردن. به نظرم علاوه بر برنامه هاشون مختلط بودن مراسم برای خانم(آقا)هایی که به احترام آقا(خانم) بازمانده در مراسم شرکت میکنن خیلی مناسبه.

در نهایت برای مثبت شدن انرژی پست، روز ولنتاین رو چه به اونهایی که کادو گرفتن و چه اونهایی که نگرفتن و چه اونهایی که این روز رو بی کلاس میدونن و چه اونایی که خیلی باکلاس میدونن تبریک میگم. خدا کنه دلتون همیشه گرم و مهربون باشه و عزیزانی رو در کنارتون داشته باشید که بهشون عشق بورزید.


سه ویژگی انسان کامل

سلام

حیفم اومد پست دی ماهی نداشته باشم...

دی ماه همیشه جور دیگه ایه...

حتی امسال، حتی امسال که یه جور دیگه است!

این روزها به هر کس میرسم، میگه خیلی خوبه حالا که درساتو دو ترمه تموم کردی، بری فرصت مطالعاتی! برنامه ات واسه فرصت مطالعاتی چیه؟ خب حالا که بر.جا-مم اجرا شد، برای فرصت تو خیلی خوبه!...

خدا رو شکر ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من برم فرصت مطالعاتی...

اما....

اما من هر بار در مقابل این جملات دلم هرری میریزه!

من تا حالا تا جاده چالوس هم تنهایی نرفتم، از ترس گربۀ در کوچه صبحها سعی میکنم با بابا از خونه برم بیرون و خیلی از کارها رو برخلاف ظاهر مطمئنم نمیتونم مستقل انجام بدم، حالا چطوری برم اون سر دنیا و دوری رو تحمل کنم و از پس همه کارهای خودم بربیام!

از جهتی خیلی دلم میخواد یه محیط دیگه رو تجربه کنم ولی حتی فکر این شرایط هم من رو مضطرب میکنه!

این روزها به همه میگم تو فکرش هستم و واقعا هم هستم، اما ته دلم میخواد کاش شرایط همونجوری بود و بهمون ویزا نمیدادن تا نرفتن تقصیر من نیفته! یه عمر عذاب وجدان فرصت سوزی گلومو نگیره...فرصت نرفتن من بیفته تقصیر دشمنای از خدا بی خبر و سایر باعث و بانیها!!!

افکارم احمقانه است!؟

خوشی زده زیر دلم؟...

باور کنید این روزها از هر دریچه ای به زندگی نگاه میکنم، میبینم شهامت گمشدۀ من تو زندگیه!

اگر مهمترین و بهترین ویژگیهای شخصیتی رو که اگر نه همه، اما اغلب خوبیها رو هم در خودشون جا میدن مسئولیت پذیری، دانایی و شهامت در نظر بگیریم، من مسئولیت پذیری رو کامل و دانایی رو تقریبا زیاد دارم، اما شهامت حلقۀ مفقوده است...

 

یه جو احترام

یه جو احترام

سلام

 

شاید بعد از 9 سال دانشجــ-ویی، اولین پستیه که به مناسبت روز د.انشجــ-و تو وبلاگ خودم مینویسم. روزی که یک سری دانشجــ-و نخواستن اجازه بدن احترام مردمشون پایمال بشه ولی من تو این سالها شاهد پایمال شدن احترام خود دانشجــ-و بودم که میخوام گوشه ای از اون رو در اینجا بیارم.

سال اول متوجه شدم، دانشجــ-ویان تحصـ.یلات تکمــ-یلی هر روز موقع ورود و خروج باید دفتری رو امضا کنند که نشونه حضور تمام وقتشون در گروهه(آخه یک نگرانی بزرگ اساتید گروه ما اینه که خدای ناکرده تو این رونق بازار کار، دانشجــ-وها سر کار نرن و از درسشون غافل نشن!)

سال دوم، اون دفتر تبدیل به یک دستگاه الکترونیکی ثبت اثر انگشت شد که از رفتن شیطون زیر پوست بچه ها جلوگیری میکرد تا به جای همدیگه امضا نکنند!!! در این سال متوجه شدم، چند نفری از بچه ها برای اعتراض، در حالی که هر روز تو گروه بودند، مدتی انگشت نزدند و گفتند گذاشتن این دستگاه به معنی این است که دانشجــ-ویان برای درس و دانشگاه ارزش قایل نیستند و توهین به مسیولیت پذیری و شخصیت ماست. در آخر دانشجــ-ویان خاطی با تهدید یکی از اساتید و پا در میانی یک استاد دیگر و جنگ و دعوا به راه راست هدایت شده و به خیل انگشت زنان پیوستند. چند سال بعد یک کارمند آموزش یواشکی به کلاسها سر میزد تا مطمین شود اساتید کلاسهایشان را تشکیل میدهند!!... همه این کارها این پیام را میداد که یک مشت استاد و دانشجــ-وی تنبل بی شعور و بی مسئولیتِ از زیر کار دررو، در بهترین دانشگاه ایران، دور هم جمع شده اند!!

در این سالها درِ دانشکده شبانه روزی باز بود و حتی پیش می آمد که بعضی بچه ها تا صبح در سایت دانشکده کار میکردند و دسته جمعی درس میخواندند و هیچ گاه من به شخصه ماجرا یا حتی شایعه ای در مورد روابط خلاف عفــ-ت بین بچه ها نشنیدم و به وضوح میتونم بگم سطح علمی بچه های اون دوره از بچه های این دوره بالاتر بود. این وضعیت تا سالها ادامه داشت تا در سال دوم دورۀ ارشد من، یک اطلاعیه روی دیوار طبقه دانشجــ-ویان زدند، مبنی بر اینکه تا ساعت 7 میتوانید در ساختمان حضور داشته باشید، در حالی که تعداد زیادی دوربین مداربسته داخل و بیرون ساختمان نصب شده بود. چند وقت بعد درِ نمازخانه کوچک داخل گروه را که اگر وقت مسجد دانشکده رفتن را نداشتی میتوانستی آنجا نماز بخوانی را قفل زدند و شایعاتی درست شد که دختر و پسری...

اما ما نفهمیدیم آیا دوربینها تصویر آن دو نفر خاطی را ذخیره نکرده بود که همان دو نفر مجازات شوند و درِ خانه خدا قفل نشود؟!!

چند وقت بعد ساعت حضور به 5 بعد از ظهر کاهش پیدا کرد و حتما میتوانید چقدر برای دانشجــ-ویان خوابگاهی ترک گروه در آن ساعت و انجام کارها در شلوغی خوابگاه سخت است. ضمنا حرفی از کندی اینترنت که از ترس دسترسی دانشجــ-ویان محترم به سایتهای خاک بر سریست و اینکه شاید همه دانشجــ-ویان تمکن مالی خرید لپ تاپ را نداشته باشند نمیزنیم. این آخر سریها هم در یک اقدام محیرالعقول روی در اتاقهای دانشجــ-ویان تحصیلات تکمــ-یلی چشمی هایی به صورت برعکس نصب شد تا از بیرون معلوم باشد چه کسانی داخل اتاق هستند و چه میکنند و عکس اعضای هر اتاق هم کنار در زده شد تا حتی اگر کسی اعضای اتاق را به اسم نمیشناخت از روی عکسها بفهمد شخص داخل اتاق به همان اتاق تعلق دارد یا مهمان است!! و اگر دانشجــ-ویی در این میان اعتراض کند، چپ چپ نگاهش میکنند که آهااااان یعنی تو داشتی کار ناجوری میکردی که حالا ناراحتی از این اقداماتی که برای امنیت و راحتی دانشجــ-ویان سر به راه انجام شده است و جواب میشوند کمی خوش بین باشید، درسته ما فرضمون اینه که شما همش دنبال کارهای خاک بر سری هستید ولی شما فکر کن ما خواستیم شما بدونید دوستتون داخل اتاق هست یا نه و بعدا در بزنید.

و در آخرین اقدام، اجازه استفاده از آسانسور تازه گروه به دانشجــ-ویان داده نشده، نه بخاطر استهلاک آسانسور، بلکه به خاطر اینکه پسرها و دخترها با هم سوار میشوند و شیطان در جلدشان میرود!!!

با عرض معذرت از شما دوستان عزیزم که زحمت خواندن این بهر طویل را به چشمانتان دادید، علت نوشتن این پست ناراحتی از بی احترامی ایه که به من و اطرافیانم شده و من رو به فکر برده که چطور دارند به ما به چشم یک مشت بیمار جنــ-سی نگاه میکنند که تشکیل دانشگاه دادیم؟ اگر ما تا این حد همه تمرکز و حواسمان به جنــ-س مخالف و کارهای خاک بر سری است، چطور این درسهای پر از فرمول و اسم و براوردهای نیازمند به دقت زیاد رو متوجه میشیم؟ چطور شتا-ب علــ-می را به قول خودشان رقم میزنیم؟ آیا از نظر اینها کسی که این کاره باشه لنگ یه آسانسوره که تو دو طبقه جابه جا میشه؟ و اگر دانسجویان یک دانشگاه خوب که مثلا جزو آدم حسابیای مملکت حساب میشن تا این حد شیطون میره زیر پوستشون، زیر پوست بقیه جامعه چه خبره؟... و این روزها درک میکنم چرا وقتی میرفتم اتاق استادم تاکید میکرد درو باز بذاریم، اون به تجربه فهمیده بود با چه افکار بیماری که دائم دارن دیگران رو به چشم خلافکار نگاه میکنند، طرف هستیم! و اما این روزها دانشجــ-و حتی به فکر دفاع از حیثیت خودش هم نیست.....

وعده

سلام


نظرات پست "شاید گذر سیروس مقدم به اینجا افتاد" من رو ترغیب کرد که کمی از اونچه در اطرافم میبینم اینجا بنویسم.

اینکه چطور یک دکتر 38 ساله تا حالا عاشق نشده و تا این سن مجرده یا اینکه چطور اینقدر ضعیفه که به خاطر یک دلبستگی ناکام بخواد به خودکشی فکر کنه...

برای من زیاد عجیب نیست و حتی بدیهیه! من آدمهای بسیار موقر رو در جایگاه های مناسب اجتماعی با ظاهری آراسته و سطح معاشرت خوب دیدم که به روابط عاشقانه فکر نمیکردند. شاید اصلا روش تمرکز نکردن، چون خودآگاه یا ناخودآگاه فکر میکردن هر وقت کامل بودن اجازه دارن به عشق فکر کنند و برای این آدمها عشق چیزی فراتر از یک کشش جنسی است. این آدمها شاید یک جاهایی از زندگیشون از دختر یا پسری خوششون اومده باشه ولی کمال طلبی چه در مورد خودشون، چه در مورد طرف مقابل بهشون اجازه نداده جلوتر برن...جاداره بگم این وضعیت خیلی هم براشون سخت و دردناک نیست، چون هیچ وقت روش تمرکز نکردن که ببینن آیا دلشون میخواد؟ آیا نیازی دارن؟...

خب حالا همچین آدمی رو تصور کنید که در یک جایی از زندگیش یهو متوجه میشه عشق وارد قلبش شده و بعد از سنجش اولیک به نظرش میاد که توانایی پذیرش مسئولیت عشق رو از نظر مادی و معنوی هم داره(من خودم عاشق این خصوصیتم)، اما اگر به هر دلیلی شرایطی پیش بیاد که به عشقش نرسه میشه گفت یک فاجعه رخ داده، نه یک شکست عشقی یا جواب رد خواستگاری!

این آدم برخلاف ظاهر و رفتار به شدت بالغی که داره، در امور عشقی و احساسی در حد یک نوجوان 15 ساله است. عادت نکرده به فوتبالیست فلان تیم دل ببنده و وقتی خبر عروسیش رو تو فلان مجله خوند یک هفته اشک بریزه و بعد عاشق فلان بازیگر بشه و بعد یک مدت عاشق پسر و دختر عمه اش بشه و هر بار بعد از یک مدت سرخورده بشه و بفهمه که دنیای عشق و عاشقی آدمها با اون دنیای عاشقانه پر از پاکی و یکرنگی و رسیدن و تعالی که تو ذهن اونه فرق میکنه. این آقای دکتر غم فراق رو نمیشناسه و البته تو این سن و سال دیگه نمیتونه با بغل دستیش یا همخوابگاهیش بشینه از احساسش حرف بزنه!! چون احتمالا دوستش که تجربه عاشقیهای پیاپی نوجوونی رو داره و تو 24 سالگی هم عاشق شده و ازدواج کرده حال اون رو درک نمیکنه و میگه: بهت گفتم بذار اون دختر داروسازه رو برات ردیف کنم، الان دوتام بچه داشتی، این طوری نمیزد به سرت یا میگه برو خدا رو شکر کن مشکلت اینه، مثل من مجبور نیستی دنبال هزار جور بدبختی زن و بچه باشی، غصه نداری واسه خودت غصه میتراشی! البته این دوست تقصیری نداره، چون دنیای متفاوتی رو تجربه کرده و ساختار ذهنی خاص خودش رو داره و البته شاید این حرفها رو به زبون هم نیاره و یک دلداریهایی بده ولی از همدلی اثرگذار خبری نیست. شایان ذکره بخاطر داشته باشیم که جناب دکتر قصه ما کمالگراست و عادت به شکست نداره!

به نظر من مشکل اساسی جامعه ما(خصوصا در مورد نسل دهه های 50 و 60) اینه که دایم بهشون این پیام داده میشد که شما باید موفق باشید، بچه حرف گوش کنی باشید، شاگرد اول باشید، کلاس زبان و نقاشی و ژیمناستیک برید، بهترین دانشگاه قبول بشید، بهترین کار رو پیدا کنید؛ مبادا بری سراغ عشق و عاشقی که رفتی تو باقالیا و از بهترین بودن خبری نیست. اونوقت یک دختر یا پسر نمونه از نظر همه، تا یک سنی با همین الگو میاد بالا و به به و چه چه میشنوه ولی یهو به یک جایی میرسه که میبینه توقع ها عوض شد، خصوصا در مورد دخترها این موضوع شدیدتره!!!

از یک جایی به بعد همه از خانم مهندسِ معاون شرکت ساختمانیِ اهل فلسفه انتظار دارن زنانه رفتار کنه، لوند باشه، تو روی مردها واینسته، زیاد فکر نکنه، زیاد ندونه، خوب لوبیا پلو بپزه، به جای نرم افزار فلان، درست کردن ژله تزریقی و کشیدن خط چشم رو یاد بگیره و برای مرد سراسر نیاااااز، سراسر نااااااز باشه!!!!

خب کسی که شخصیتش برای این کارها تربیت نشده و هیچ تمرینی نداشته، شاید فقط با عجی مجی لا ترجی بتونه شخصیتش رو اینطوری عوض کنه!

نتیجه این تناقض میشه افسردگی، میشه درونی کردن پیام من خوب نیستم یا دیگران بد هستند!

شاید خیلی پراکنده نوشتم ولی به نظر من امثال اون آقای دکتر تو جامعه کم نیستند! آدمهایی که جنبه های مختلف شخصیتشون به طور متوازن رشد نکرده، در بخشهایی بسیار شکوفا هستند و در بخش هایی اونقدر ضعیف هستند که با تلنگری میشکنند و حتی ممکنه به راه حلی مثل خودکشی فکر کنند یا دچار افسردگی حاد شوند که ممکن است برای سن و سالشان خنده دار باشد. ضمن اینکه خیلی وقتها ما در مشکلات دیگران میتونیم بسیار عاقلانه آنها رو راهنمایی وکمک کنیم ولی نوبت خودمون که میرسه مغزمون قفل میکنه و خودمون رو میبازیم و شاید واضح ترین مثال در این مورد روانشناسها هستند که گاهی نیاز پیدا میکنند از همکارانشون کمک بگیرند.

به عنوان کسی که این مسایل رو تقریبا زیاد داره میبینه و حتی این احتمال وجود داره که این شرایط برای خودش هم به وجود بیاد(!) از متخصصان علوم انسانی، بویژه جامعه شناسان تقاضا دارم کمی و تنها کمی کاربردی تر به جامعه مون نگاه کنند و کمی دست از مسایل شیک(!) که دغدغه جوامع توسعه یافته است و تازه ممکنه تو این بستر فرهنگی مشکلاتی رو هم ایجاد کنه بردارند و راه حل هایی برای این معضلات پیدا کنند. من به عنوان یک غیرمتخصص دارم عجله نسلهای بعدی رو که مثلا از دهه 60یها درس عبرت گرفتن و برای ازدواج و ورود به رابطه احساسی عجله دارند رو میبینم و نگرانم که از هول حلیم بیفتن تو دیگ!! یا از اینور بوم میفتم یا از اونور بوم و این همه بر گردن کسی است که آگاهه یا میتونه کاری انجام بده!

 


پیوست: من متوجه هستم که آموزش جامعه شناسی و از طرف دیگه آز-ادی بیان در جامعه ما اونقدر مشکل دار هست که دانش آموخته ما در دانش و توانش نیست که بتونه نگاه کاربردی و واقعی به جامعه داشته باشه ولی خب حرص میخورم وقتی میبینم سروته گروههای اینترنتی مثلا جامعه شناسی ای که میبینم فقط غرولند سیا-سی و ضـ-د د.ینیه که تو هر تاکسی ای هم میشنوی در کنار یک سری "ایسم" که شک دارم خودشون هم معنیش رو دقیق فهمیده باشن. والا به خدا همه موضوعات هم ممنوعه نیست که نشه سراغش رفت!